loading...
مجله سرگمی تفریحی | پرتال بازی و فیلم
آخرین ارسال های انجمن
admin بازدید : 91 دوشنبه 1393/02/15 نظرات (0)
دیگر از زندگی خسته شدم، از دست این زن که دائما برایم مشکل به وجود می‌آورد، مشکلاتی که گاها حل نمی‌شد و تبعات بسیار مخربی به همراه داشت.
­
شاید 5 سال می‌شود که با زجر و بدبختی کنار سودابه زندگی کردم ولی دیگر به هیچ عنوان حاضر به زندگی با او نیستم،­ می‌خواهم برای یکبار هم که شده راحت سرم را بر بالین بگذارم و به خواب فرو بروم

 

.
­
این بار هرچقدر مادرم هم اصرار کرد و دلیل بر بی‌گناهی سودابه آورد بی‌فایده بود، من تصمیمم را گرفته بودم و باید از او جدا می‌شدم.
­
6 سال پیش تازه درسم تمام شده بود و در جایی کاری پیدا کرده بودم، به قول مردم وقت زن گرفتن شده بود که مادرم گفت می‌خواهد خودش برایم دختر انتخاب کند.
­
او قول داد تا بهترین دختر روی زمین را برایم پیدا کند تا من یک عمر در آسایش و راحتی کنار او زندگی و فرزندانی صالح و مفید به جامعه تحویل بدهم.
­
اولش فکر کردم مادرم قصد دارد به خواستگاری دختر خاله‌ام برود ولی اشتباه می‌کردم چراکه مادرم سودابه را که بسیار زیبارو و از خانواده متمول بود برایم درنظر گرفته بود.
­
روز خواستگاری همه چیز قابل توجیه بود و همه مراحل به روش معمولی خود پیش رفت تا زمانی که من با سودابه عقد کردم و قرار شد یک سال آینده ، زمانی که خانه من ساخته شد جشن عروسی بگیریم و سر خانه و زندگیمان برویم.
­
روز بعد از عقد بود که اولین ناهنجاری را از سودابه دیدم، او چنان با حرف و سخن چینی روابط بسیار خوب برادر و زن برادرم را بهم ریخت که نزدیک بود از یکدیگر جدا شوند و سپس در چند ماه تمامی اقوام نزدیک به خاطر حرف‌های سوابه به جان یکدیگر افتادند.
­
همان ابتدا همه چیز را به مادرم گفتم که سودابه میان این فامیل تفرقه انداخته ولی مادرم هزار و یک دلیل ‌آورد که سودابه دختر بسیار خوبی است و اصلا بلد نیست از این کار‌ها بکند.

­خلاصه روز عروسی شد و من با دلهره با سودابه به زیر یک سقف رفتیم. چند روزی بیشتر نگذشته بود، درست زمانی که به خانه آمدم دیدم سودابه در گوشه‌ای از خانه نشسته و در حال گریه کردن است وقتی علتش را پرسیدم سودابه گفت: مرد همسایه به او نظر دارد.
­
من هم که غیرتم اجازه نمی‌داد ساکت بنشینم رفتم جلوی درب خانه همسایه، مرد همسایه را بیرون کشیدم و آبرویی از او بردم که دیگر نمی‌توانست سرش را بالا بگیرد، ولی متاسفانه بعدا متوجه شدم که سودابه دروغ می‌گفته و قصد به هم زدن رابطه صمیمانه آنان را به دلیل مسائل جزئی و حسادت داشته است. بعد هم به گوشم رسید که آنان از یکدیگر جدا شدند و همیشه در ذهنم بود که آن مرد وقتی سرش پائین بود مرا و زندگی‌ام را نفرین کرد.
­
البته این پایان ماجرا نبود،‌ تقریبا هر چند روز یکبار ما چنین موضوعی را داشتیم، کلا سوادبه به خاطر اینکه زیبا بود فکر می‌کرد ، همه به او نظر دارند، خلاصه کار به جایی رسید که دیگر کسی با ما رفت و آمد نمی‌کرد و ما هم جرات رفت و آمد با سایرین را نداشتیم.
­
ناگفته نماند که با مادرم خیلی صحبت کردم که سودابه این مشکل را دارد، ولی مادرم اصلا گوشش به حرفی نبود و تنها عروسش را آماده می‌کرد و به مهمانی‌ها می‌برد تا با عروس زیبایش به آشنایان و دوستانش فخر بفروشد، یعنی این تنها بخش مفید سودابه بود.
­
از طرفی چند ماه پیش فردی خنده‌رو و خوش سخن به نام ناصر به شرکت ما اضافه شد و در همان هفته های اول ما بسیار با هم صمیمی شدیم و ناصر اصرار داشت تا روابطمان را خانوادگی کنیم ولی ابتدا از زیر خواسته فرار می‌کردم تا یک روز که ناصر مرا به خانه‌اش دعوت کردم و من نیز نتوانستم نه بگویم.
­
قبل از رفتن کلی با سودابه صحبت کردم و خط و نشان کشیدم که من پیش ناصر آبرو دارم، نکند دوباره آبروریزی کنی، سودابه قول داد و ما به راه افتادیم.
­
همسر ناصر نقاش بود و خانه‌شان پر بود از صمیمیت و نشاط، آن‌ها یک خانواده چهار نفره بودند که باهم روایط بسیار نزدیک داشتند و من مطمئن بودم که این موضوع سودابه را آزار می‌دهد چراکه اصلا انگار فقط خصلت‌های شیطانی در وجودش بود.
­
شب تمام شد و بدون اینکه هیچگونه مشکلی به وجود بیاید به خانه برگشتیم ولی فردای آن روز ناصر زمانی که به سر کار آمد بهم گفت سودابه دیشب با همسرش تماس گرفته و گفته من به او نظر دارم.
­
من در حالی که خجالت کشیده بودم و سرم پائین بود از ناصر عذر خواهی کردم و علت رد کردن پیشنهادش را درباره روابط خانوادگی توضیح دادم ولی او با خنده‌ای گفت: همسرش با این حرف‌ها نه به او شک می‌کند و نه زندگی‌اش دچار چالش می‌شود.
­
همچنین ناصر از من در خواست کرد تا رفت و آمدمان را بیشتر کنیم تا سودابه وضعیتش بهتر شود و نیز به من قول داد­ هیچگونه مشکلی برای زندگی‌اش پیش نخواهد آمد.
­
چند بار دیگر ناصر و همسرش به خانه آمدند و اوقات خوشی را در کنار هم گذراندیم و هر بار فردای آن روز سر کار ناصر از حرف‌های سودابه که برای برهم زدن زندگی‌شان به همسرش زده بود برایم می‌گفت و می‌خندید.
­
این ماجرا ادامه داشت تا یک شب که ما به مهمانی خانه ناصر رفتیم و فردای آن روز سرکار منتظر ناصر بودم تا بیاید و حرف‌های سودابه را بگوید که متاسفانه ناصر اینبار با چهره‌ای برافروخته وارد شرکت شد و گفت که سودابه صبح زود به جلوی درب خانه آنان رفته و به جرم واهی رابطه همسرش با من ،شروع به‌ آبروریزی کرده است.
­
آخرش ناصر هم گفت سودابه به هیچ عنوان خوب شدنی نیست و همان بهتر که با ما با هم رابطه نداشته باشیم.
­
پس از این موضوع سریعا به خانه بازگشتم و سودابه را در حالی که همه چیز را انکار می‌کرد به خانه پدرش بردم و به خانواده‌اش گفتم دخترتان اینجا باشد تا احضاریه دادگاه برایتان بیاید./گزارش از فاضلی

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • کدهای اختصاصی